Sunday 15 Tir 99
سلام به همگی
میخوام اول براتون یه داستان واقعی بگم...
جیمز استاکدیل یه خلبان آمریکایی بود که بعد از اینکه تو حملش به ویتنام موفق شد داشت برمیگشت ولی مورد حمله قرار گرفت و با چتر نجات افتاد قشنگ وسط دشمن و اون رو اسیر کردن...از۷سال و نیم ۴سالش تو انفرادی بود و شکنجه های خیلی بدی میدید چرا که ازش میخواستن جملات ضد کشورش بگه و دستوراتشونو قبول کنه ولی اون حاضر نمیشد
یه روز تصمیم گرفتن به ی زندان دیگه انتقالش بدن و تو مسیر باید جلوی رسانه های بین المللی رژه بره...
اما قبل ازاینکه خارج بشه از زندان چارپایه ای رو برداشت و اون قدر محکم کوبید به سر و صورتش که دیگه نمیتونستن با چنین وضعی اونو ببرن...
اون شب کف زمین دراز کشیده بود و از شادی گریه میکرد
میگفت خیلی خوش حال بودم که اونقدر جرئت داشتم که تونستم کاری که اونا دنبالش بودن رو غیر ممکن کنم ...
درسته...اگه باور های عمیقی که درونتون دارید رو به شکل واضح نشون ندید کم کم تبدیل به یه عروسک خیمه شب بازی میشید...
بقیه برای رسیدن به اهدافشون ازتون سواستفاده میکنن و دیر یا زود تسلیم میشید...دیگه مبارزه نمیکنید . مقابل فشار های روحی مقاومت نمیکنید . اراده و انگیزتون از بین میره و
از درون که بشکنید بالاخره از بیرون هم شکسته میشید...
اما راهش چیه...
گاهی وقتا فقط کافیه مقاومت کنید و به این فکر کنید که رها شدن از این وضعیت ممکنه
عزیزای من بدونید فقط کسی که در برابر شکستن از درون یا بیرون مقاومت کنه میتونه به هدفش برسه
پس...
تسلیم نشید
قدر ارادتون رو بدونید...بی اعتنا به اینکه راه فرار از این مهلکه چقدر باریکه :)